مقالهی کارور در سوگ پدرش را خواندم و وسط قطار گریه کردم. از گریه در جای عمومی متنفرم، چه کسی باور میکند یکنفر دارد برای کتاب گریه میکند، حتی خندیدن هم قضاوت میشود چه برسد به گریستن... وقتی جوانی بیست ساله هستی فکر میکنی اگر پدرت به آروزهایش نرسیده لابد بیعرضه بوده ولی شاید وقتی به جایی میرسی که امنیت و رفاه فرزندت یا مهاجرت یا ترس این ترس بیناموس، یا تلاش برای محافظت از آدمی که دوستش داری باعث میشود از آرزوهایت خداخافظی کنی و تبدیل به کارمندی بشوی که فکر میکردی هیچوقت نخواهی شد حس میکنی پدرت دیگر پدرت نیست، نسخه سبیلدار خود توست...
با ۱ امتیاز و ۰ نظر فرستاده شده در بالاچه خاطره و داستان
لینک مستقیم
by golstar via CommaFeed - blogger
با ۱ امتیاز و ۰ نظر فرستاده شده در بالاچه خاطره و داستان
لینک مستقیم
by golstar via CommaFeed - blogger
نظرات
ارسال یک نظر