(اگر از این یادداشت خوشتان نیامد و خواستید رهایش کنید، دست کم چند سطر آخرش را بخوانید.)
وقتی دوستان و غیردوستان زیادی با هیجان از «تا آخر هفته اینا رفتن» و «دیگه تا آخر ماه ازشون خبری نیست» و خصوصا «آی بریزین تو خیابانها که دارن فرار میکنن ونزوئلا» میگفتند و مینوشتند، عموما چیزی نمیگفتم و تمام سعیام این بود که در دام نگاه عاقل اندر سفیه (که آخ چقدر بدم میآید) نیفتم. روزگاری خودم هم هیجان و عجله و خشم زیادی داشتم و نمیتوانستم بین آرزوهای پاک، و واقعیات نهچندان پاک و بلکه پلشتی که وجود دارند تفکیک قائل شوم. خودمان را ضربدرصد میکردم و طرف مقابل را تقسیم بر هزار، تا چیزهایی که هستند یک طوری به رویاهایی که باید میبودند ختم شوند. نشدند و ناامیدی و افسردگی آمد. خیلیها هم که هزینههای بسیار بیشتری دادند.
از روز اول جنبش زن زندگی آزادی با امید و تحسین همراهش شدم و هنوز هم هستم. به یک هفته نکشیده یک گام بزرگ حکومت را به عقب راند و ماهیتش هم طوری بود و هست که شکستناپذیر است. اما به سرعت خشم و نارضایتی انباشته شده را نیروی سرکوبگر داخلی و کسانی که ایران برایشان یک «پروژه» است به مسیر دیگری بردند. مسیری که هیچ چیزی جز شکست در انتظارش نیست؛ مسیر جهنمی نفرت و خشونت.
آن زمان با معدود کسانی که هنوز اهل گفتگو بودند میگفتم که این طور شور حسینی گرفتن و خواستههای حداکثری را در کوتاهترین زمان ممکن تعریف کردن، راه به جایی که نمیبرد هیچ، نتیجه عکس هم ممکن است بدهد؛ بجای مبارزه طولانی و در شاخههای مشخص با خواستههایی معین، ما را میاندازد در مسیر مبارزه خشونتمحور با رژیمی که راستکارش همین است. آن هم نهایتا با چه ابزاری؟ پتیشن نوشتن به اینجا و گدایی توجه از آنجا و نهایتا درخواست تحریم بیشتر، به اسم مبارزه علیه رژیم و در واقع علیه مردمی که همینطوریاش هم پشتشان زیر انواع فشارهای اقتصادی و اجتماعی خم شده. خصوصا به دوستان خارجنشین هشدار میدادم که هرچقدر هم نیتشان خیر باشد نباید در آتش این هیجان بدمند. اگر این پروژهسازان و فاندبگیران کارشان یک مشت شعار و نفرتپراکنی و زدن حرفهای مفتیست که حتی یک ماه بعد مسئولیتی درباره آنها قبول نمیکنند (آخر ماه… ونزوئلا… شانزده میلیون… مرگ خامنهای… شورش در ارتش… ماندن رییسی در نیویورک… یادتان که هست؟) شما که نان بازو و تلاش خودتان را میخورید، و ویرانی ایران کاروبارتان نیست، این کارها را نکنید.
پاسخ ها را لابد حدس میزنید.
آخرش به چند نفر گفتم بیایید اندکی برای حرفهایتان ارزش قایل باشید و ذرهای هزینه بدهید. زمانی را معین کنید و شرط ببندیم. چند نفر شرط بستند. از این چند نفر یکیشان — چهناگواراوار — بعد از کلی سخنرانی که من تا حالا فقط اینقدر خرج کردهام که بلیط بگیرم آدم بفرستم برلین تظاهرات… حاضر شد نهایتا دویست یورو شرط ببندد که تا عید اینها رفتهاند.
چند روز بهش پیام دادم که آن دویست یورو را به حساب یک خیریه در ایران بریزد. حاضر نشد. یک پزشک شاغل در اروپا حاضر نشد دویست یورو برای ادعایش، برای آرزویش، برای اوهامش، برای حرمت حرفش خرج کند. علنا قبول کرد که زیر حرفش میزند.
حرفم این نیست که به آدمهایی که نمیشود به قول و وعده و شخصیتشان به اندازه پول یک میز شام ارزانقیمت، در عرض چند ماه اعتماد کرد چطور باید برای چیزهای بسیار بسیار بزرگتر اعتماد کرد.
حرفم، و آن چند خطی که قرار است بخوانید و همگی رویش فکر کنیم -خصوصا خطاب به سنوسالدارترها و خارجنشینها- این است:
وقتی ما داریم در آتش هیجان میدمیم و گاه تعمدا از دروغهای لابد مقدس هم ابایی نداریم — مثل آن طنزنویسی که همان اوایل جنبش مهسا از ایران خارج شده بود اما فاش نمیکرد و در ویدیوهایش اطمینان می داد که خامنهای مرده و به جوانان طرز ساخت کوکتل ملوتف آموزش میداد — وقتی بجای آنکه از سن و سالمان و تجربههایمان و فرهنگهای دیگر درس بگیریم و به دیگران منتقل کنیم… بدون مسئولیتپذیری چیزهایی میگوییم و میپرانیم و میپراکنیم که تنها حاصلش نفرت و خشونت و توقعات دستنیافتنی است، گروهی آدم دارند چشم و جسم و جانشان را میبازند.
source https://medium.com/@golstar/%D8%A7%D9%86%D8%AA%D9%82%D8%A7%D8%AF%D8%A7%D8%AA-%D8%AC%D8%AF%DB%8C-%D9%85%D8%AD%D9%85%D9%88%D8%AF-%D9%81%D8%B1%D8%AC%D8%A7%D9%85%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%B1%D9%81%D8%AA%D8%A7%D8%B1-%D8%A7%D9%BE%D9%88%D8%B2%DB%8C%D8%B3%DB%8C%D9%88%D9%86-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%88-%D8%AD%D9%88%D8%A7%D8%B4%DB%8C-%D8%AC%D9%86%D8%A8%D8%B4-%D8%B2%D9%86-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF%DB%8C-4735e4d6f9e3?source=rss-8c767f30b98d------2
نظرات
ارسال یک نظر